Tuesday، ۵ Farvardin ۱۳۹۹
تابستون اون سال درست یک ماه قبل از شروع جشنواره یک پیغام در اینستاگرام گرفتم که از پیجی بود که فالور زیادی نداشت و عکسش هم لوگوی جایی بود که نمیشناختم. توی پیام نوشته بود:.
الههی عزیز ما یک گروه محقق از دانشگاه آکسفورد هستیم و به دنبال یک تصویرگر میگردیم که ۵۰ تا تصویرسازی برامون در سایز اینستاگرام انجام بده که راجع به سلامت روان هست و برای سنین ۱۲ تا ۲۴ سال مناسب باشه. ما کار تورو تحسین میکنیم و میخواستیم بدونیم که آیا مایل به انجام این پروژه هستی یا نه و حدودا هزینهاش چه قدر میشه؟ ما از ماه جون تا سپتامبر ۲۰۱۸ به ۳ تا تصویرسازی در هفته نیاز خواهیم داشت. اگر هم موافقی بهمون یه ایمیل بزن به ادرس فلان! من بدون اینکه به خاطر اسم دانشگاه آکسفورد هول بشم بهشون مسیج دادم که مرسی از اینکه با من حال میکنید بهتون ایمیل میدم! همین! حالا چرا؟ خوب من از روزگار افعی گزیده شده بودم و تقریبا بابت هرچی ذوق میکردم ازم میگرفت و بهم میخندید پس منم این موقعیت رو حتی جدی نگرفتم و پیش خودم گفتم اینا حتما یه گروه دانشجو هستن واسه پایان نامه به تصویرسازی احتیاج دارن.
بهشون ایمیل دادم که باهاتون کار میکنم و فلان قدر هم دستمزد هر فریم هست! بعد از ایمیلم توی اینستاگرام دوباره بهم مسیج دادن که خیلی خوشحالیم که میخوای توی این پروژه باشی. لطفا بهمون یه وقتی رو بگو که از طریق واتساپ یا اسکایپ با هم جلسه بزاریم! یعنی من حتی این قسمت هم هنوز جدی نگرفته بودم چیزی رو و خیلی خونسرد بهشون گفتم من اسکایپ ندارم سه شنبه ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح به وقت انگلیس بیاین واتساپ.
روز مصاحبه شد و من تنها زحمتی که به خودم برای جلسه دادم این بود که موهامو از یه طرف ببافم و با همون لباسهای خونه نشستم جلوی گوشیم. وقتی تماس برقرار شد دیدم سه تا خانم موجه در دانشگاه با دفتر و قلم و یه سری کارت توی گردنشون نشستن جلوی دوربین و من اونجا به عمق ماجرا پی بردم. هر سه خودشون رو پروفسور و دکتر نوروساینس و روانشناس و روانپزشک معرفی کردن و منم با لبخند فقط سر تکون میدادم! الانم که دارم مینویسم باورم نمیشه عکس العملهام چه قدر بد بوده. البته خوب در عین بی خیالی استرس هم داشتم چون من کلا با تلفن و تماس تصویری راحت نیستم چه برسه تماس تصویری از دانشگاه آکسفورد.
یادمه بیشتر سکوت کرده بودم. یعنی اون سه نفر حرف میزدن و شرایط کار رو میگفتن و من فقط تایید میکردم و بهشون میگفتم که میفهمم و خواستههاشون برام روشنه. ازم میپرسیدن که آیا سوالی ندارم؟ و من هیچ سوالی نداشتم! آرزو میکردم یه سوال خوب بیاد توی سرم که ببینن واقعا میفهم چی میگن ولی هیچی و هیچی! یادمه یه جا ازم پرسیدن الان کجا هستی و من تا امروز هنوز فکر میکنم که منظورشون این بود که کدوم کشوری ولی من بهشون جواب دادم که توی اتاقمم! فکر کنم اینجا تیر خلاص رو بهشون زدم و حتما پیش خودشون میگفتن این دیگه کیه؟!
پروژه فقط یک پروژهی تحقیقاتی نبود. در واقع یک پروژهی جهانی بود که با کلی دانشگاههای دیگه مثل هاروارد و کمبریج و سازمان جهانی بهداشت و یونیسف و کلی لیست بلند بالای دیگه از جاهای مهم جهان داشت صورت میگرفت.جلسه تموم شد و قرار شد که برای شروع، سه تا موضوع بهم بدن که توی هفتهای که میاد بهشون تحویل بدم که هم من حجم کار رو ببینم هم اونا ببینن که من از پس ایده پردازی و زمان تحویل بر میام یا نه.
موضوعاتی که بهم دادن همه راجع به سلامت روان بود. در مورد افسردگی و سکوت راجع به احساساتی که داریم و پذیرفتن چیزی که هستیم. من با توجه به شرایط سختی که توی زندگی داشتم و به تازگی هم پیش روانشناس میرفتم با تک تک موضوعات به خوبی ارتباط گرفتم و توی دو روز ۴ تا اتود براشون زدم. وقتی که روز دوم براشون اونهارو فرستادم تعجب کردن و خیلی ذوق زده بودن. اینم بگم که اصلا شبیه به بعضی کارفرماها نیستن که تا حالا توی زندگیشون تصویرسازی ندیده باشن ولی زورشون بیاد از چیزی که میبینن و خوششون میاد تعریف کنن. از اینکه انقدر به موضوعات نزدیک بود و به خوبی اون موضوعات رو به تصویر کشیده بودم شگفت زده رفتار میکردن. گابریلا کسی که از ابتدا تا انتهای کار شده بود مدیر مستقیم من اون تصویرهارو به کل گروه در دانشگاه و استادهای دیگه نشون داد و همه نظرشون مثبت بود و تا آخر هفته هر سه تا ایدهی تایید شده رو براشون اجرا کردم و فرستادم.
جلسهی دوم دوباره تماس تصویری بود و این بار دو نفر بودن. گابریلا و آنا که خوب خیلی خودمونی تر و راحت تر برگزار شد. دوباره حرف قیمت هر فریم شد و بهم گفتن خیلی ارزون داری میگی ما به جای این قیمتی که میگی برای هر فریم این قیمت میدیم بهت ! و تقریبا ۲۰ پوند بیشتر از قیمتی که بهشون داده بودم قرار بود باهام قرارداد ببندن. همونجا بود که فهمیدیم هم من خیلی ازشون خوشم اومده هم اونا. پس بهترین همکاری زندگیم کلید خورد.
هر روز گابریلا بهم میگفت که به بچههای نوجوون و جوون کارهاتو نشون میدیم خیلی باهاش ارتباط میگیرن و با هر بار کاری که براشون میفرستادم بهم انرژی میدادن. یه بار میرفت نیویورک به نمایندههای آمریکایی کارهارو نشون میداد یه بار هم توی ایتالیا و برزیل که کنفرانسهای خبری داشتن. دیگه برای هرکاری با من مشورت میکردن. برای ایونتهاشون برای سوشال مدیاشون و من به خودم و تواناییهام مطمئن تر میشدم و برای رفتن از ایران مصمم تر.
دقیقا موقع تحریمها بود، چندباری ازشون پرسیدم که برای منی که داخل ایرانم مشکلی برای واریز پول پیش نمیاد؟ و هر بار قاطع تر از قبل میگفتن نه همه چی خوبه. برای دستمزد هم من یه مستر کارت خریده بودم که از طریق سوییفت برام پرداخت کنن و حتی توی سایت دانشگاه هم با همون کارت عضو شدم که کارهای مالی رو بتونن انجام بدن.
یه روز گابریلا بهم گفت که ۲ اکتبر ۲۰۱۹ قراره که من رو دعوت کنن به لندن، هم برای صرف نهار و هم برای اولین کنفرانس رسمی این پروژه که نمایندههای مجلس و آدمهای بزرگ انگلیس قراره اونجا حضور داشته باشن. اینجا بود که دیگه گفتم خودشه! یعنی بعد از این همه سال تلاش برای رفتن از ایران و نشدنها پس قراره بوده اینطوری بشه که برم. الان دیگه رزومهای دارم که هرجا ببینن با دانشگاه آکسفورد کار کردم خیلی براشون اهمیت داره. گابریلا بهم گفت که منتظر باشم برای نهایی شدن دعوت نامهام و منِ رویا پرداز، باز شروع کردم به رویاپردازی. پیش خودم میگفتم چی میشه برم اونجا و بگم برای ادامهی کار بهم اجازه بدن که در انگلیس بمونم و توی دانشگاه فقط بهم یه اتاق از خوابگاهشون رو بدن و داشتم فکر میکردم که چی میشه اگر اتاق اما واتسون یا استیون هاوکینگ باشه!
روز بعد گابریلا گفت به خاطر اینکه در ایران زندگی میکنی، شرایط ویزا گرفتن برات رو نمیپذیرن و از دعوتشون صرف نظر کردن. دیگه حتی یادم نمیومد که به خاطر ایران زندگی کردنم چندمین بار بود که ضربه میخوردم و به عقب پرت میشدم. آسونترین و طبیعیترین اتفاق در زندگی هر کس برای من نشدنیترین و رویا شده بود. به خاطر همین سعی میکردم خودم بیش از این بهش بها ندم ولی همکاری همچنان ادامه داشت و قرار شد که حقوقم رو تا اونجایی که کار کرده بودم برام واریز کنن و از اینکه خیلی دیر شده بود و پروسهی مالی دانشگاه طول کشیده بود مدام عذرخواهی میکردن و میگفتن که واقعا مسخرهاس که انقدر دارن اذیت میکنن و واریز نمیکنن. آخرسر هم از امور مالی ناامید شدن و خودشون دست به کار شدن و از حساب شخصی خودشون دستمزد شیرین کارهای اول رو به کارتم واریز کردن.
ماه دوم بود که داشتیم کار میکردیم و من تا اون روز ۸ تا تصویر و همینطور قالب پستهای اینستاگرامشون رو براشون انجام داده بودم و نوبت رسیده بود به تسویهی کارهای سری دوم و باز پروسهی پرداخت طول کشید.گابریلا میگفت توی پرداخت دلار با بانک به مشکل خوردن و بانک از اینکه به حساب شما پول واریز کنه ممانعت میکنه و ما نمیدونیم چرا اینطوریه. ولی من میدونستم چرا.
یادمه که هم گابریلا هم آنا حتی با امور مالی دانشگاه دعواشون شده بود ولی به هرحال به من ایمیل میزدن که جای نگرانی نیست ما درستش میکنیم. تا اینکه یه روز صبح گابریلا بهم پیغام داد که الهه هروقت تونستی بیا واتساپ تصویری حرف بزنیم. منم همون لحظه گفتم که تماس بگیره. خودش بود و آنا که نشسته بودن جلوی گوشی توی دانشگاه و چهرهی آنا برافروخته و قرمز بود و گابریلا سکوت کرده بود. آنا گفت که میخوایم بهت خبر بدی بدیم، خبری که برای خودمون راحت نیست گفتنش. من میدونستم چه خبره ولی اجازه دادم حرفشون رو بزنن. آنا گفت قبل از هرچیزی بگیم که هیچ تصویرگر دیگهای وجود نداره که ما بخوایم جایگزین تو کنیم و هیچ کس دیگهای نیست که بخوایم انقدری که میخوایم با تو کار کنیم با اون کار کنیم ولی... دانشگاه بهمون اخطار داده که نباید دیگه با تو کار کنیم چون توی ایران زندگی میکنی و واریز دلار به کسی که داخل ایران هست جرمه و ما مجبوریم که با تو قطع همکاری کنیم. باید بهتون بگم که پای تلفن دوتا از پرفسورهای دانشگاه آکسفورد داشتن به حال من گریه میکردن و از قطع همکاریشون با من خیلی دل شکسته و ناراحت بودن ولی من فقط سکوت کرده بودم و گوش میدادم. اصلا برام گریه دار نبود فقط بیشتر و بیشتر خشمگین میشدم. باور داشتم که این اتفاق دیگه پایان روزهای خوب تصویرسازی و آرزوهای من هست. فکر کن با قدیمی ترین و معتبرترین دانشگاه دنیا در یک پروژهی طولانی مدت جهانی کار کنی و به خاطر موقعیت جغرافیایی اون آرزو رو ازت بگیرن. اگر کارم بد بود و باهام قطع همکاری میکردن انقدر ناراحت نمیشدم نهایتا تلاشم رو بیشتر میکردم ولی در مورد جایی که زندگی میکردم نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم. باور دارم که این اتفاق یک تراما در زندگی حرفهای من بود چون هیچوقت در من حل نشد و همیشه تازهاس.
بعد از این اتفاق دیگه پروژهای نگرفتم و میتونم بگم که افسرده شدم، تلخ شدم و تقریبا دیگه توی پیجم فعالیتی نداشتم و کاری نمیکشیدم. با خودم مدام دوره میکردم که اگر فقط چند کیلومتر اونورتر بودم اگر کارهای آمریکا یا ایتالیا رفتنم درست میشد الان این اتفاق رو تجربه نمیکردم. به کتابهای شفای زندگی، چهار اثر از فلورانس و قانون جذب دیگه اعتقادی نداشتم چون باور داشتم که موقعیت جغرافیاییم مثل مثلث برمودا تمام قوانین طبیعت رو نقض میکنه و من رو داخل خودش بلعیده. این فکرها مثل خوره داشت من رو میخورد و از اونجایی که تجربهی کار کردن با اون آدمهای خوب رو داشتم دیگه نمیتونستم پروژههای داخلی رو که یا میخواستن پول ندن یا نمیدونستن چی میخوان یا نظم و انضباط کاری نداشتن رو قبول کنم.
ضربهی آخر هم وقتی خوردم که ۲ اکتبر شد و اون کنفرانسی که دعوت شده بودم برگزار شد و توی خبرها دیدم که پرنس چارلز و کیت میدلتون هم توی اون کنفرانس اومدن و سر زدن و حتی کارهای من رو دیده بودن چون تمامشون کارت و پوستر و بنر کنفرانس شده بودن ولی خودم اونجا نبودم.
بعد از ماهها کلنجار رفتن و استراحت روحی که به خودم دادم و البته به خاطر پروژه نگرفتن و پول در نیاوردن به این فکر افتادم که...
قسمت سوم این بلاگ رو میتونید از اینجا بخونید.
تا اینجا اگر خوندین و خوشتون اومد بهم در اینستاگرام پیغام بدین و نظرتون رو بگین. اگر هم با دوستانتون به اشتراک گذاشتین که چه بهتر.
اگر دلت خواست از مغازک حمایت کنی میتونی از اینجا بهمون هرچه قدر که دوست داری دونیت کنی.